وقتی لندن بودم، غریبه بودم، به معنای تام کلمه. با همهچیز، فرهنگ، شهر، آدمها، مکانها، تاریخ و ... .
همهچیز نو بود و من نو بودم، من تازهوارد بودم میان آن همه آشنا و غریبهی شهر، مثل خودم.
غریبگی خودم را پذیرفته بودم و با آن اخت بودم و هیچکس و هیچچیز از من توقعی نداشت، خودم هم. رها و یله و آزاد و ناآشنا همه جا را کشف میکردم و کشاف کنجکاو بودم. شوق داشتم و تازگی و پذیرایی شهر مرا در گرفته بود.
حالا که برگشتهام اما، انگار از زمان و مکان جدا افتادهام. برگشتهام به جایی که دیگر آشنایم نیست انگار. من غربیهام، این دفعه وسط مکانها و زمان و خاطرات آشنا. هیچ چیز این شهر دیگر آشنا نیست، هیچ میلی هم ندارد (شاید من هم گم کردهام آن میل را)، هر طرف رو میگردانم غریبگی آنجاست. آدمها، مکانها، صداها، فریادها، همه انگار پشت کردهاند به من و من هیچ مکالمهای، دلبستگیای، مراودهای با هیچ جا و هیچ کس و هیچ چیز این شهر ندارم.
نهایت مچاله شدن و در خود فرو رفتن و الینه شدن را دارم وسط شهر آشنایم تجربه میکنم و از فرط غمش دارم دیوانه میشوم.
ذره ذره وجودم دارد غریبه بودن را زندگی میکند و طاقتم است که طاق شده است.
سرزمین هرز
۶ خرداد ۱۳۹۷
غریبه متحرک
۲۴ فروردین ۱۳۹۷
نبودن به از بودن
خیلی دارم جلوی خودم را میگیرم که آرام بمانم. مدام به خودم میگویم تو کار درستی کردی، با خواهرم (به مامان بیش از این نمیتوانم بگویم) هم که حرف زدم گفت کار درست همین است، مامان هم، و هر کس دیگری از دوستان غیرمجازیام که شنیدند. این فاصله گرفتن و دور شدن.
راستش دلم برای خودم هم میسوزد، خیلی هم زیاد٬ که بعد این چند سال تنهایی و عشقهای یکطرفه و پانگرفته، افتادم در خندق بلای آشنایی با آدمی عیاش از نوع ادیبش که در دریایی از روابط موازی و چه و چه غرق بوده و هست. مغزم از دریافتهایم از زندگیاش دارد سوت میکشد، پارانویید شدم و دیگر کم کم دارم از خودم رفتارهای پسیو اگرسیو نشان میدهم. دلم برای این روانم که زخم خورده و شکسته و آسیبدیده، میسوزد. سلامتم (روحی و جسمی) به گا رفته و قدر پنج سال پیر شدم. از شدت هرزگی و دمدمیمزاجیاش عصبی میشوم. از این کثافتی که از زندگیِ زیر لایههای سفت و چرک این شهر نشانم داد حالم بد است. هرچند دورادور میدانستم و شنیده بودم، ولی هیچوقت این اعتماد به نفس مهوع که: «خب همه همیناند» را نپسندیدم و همان تهمانده اعتمادم هم به آدمها، از هر نوع به ویژه موجهشان، از بین رفت.
کاش دوام بیاورم و بتوانم بگذرم. امسال نه وقتش را دارم و نه دیگر توانش را.